loading...

تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

بازدید : 0
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 12:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

شب‌ها زیر سنگینی تاریکی مطلق، پهلوی دیوار روی دست‌هایم می‌ایستم و به روش‌های کشتن آدم‌های بد زندگی‌ام فکر می‌کنم و بعد، بوی خون ریه‌هایم را پر می‌کند. آنجا کنار بدن ‌بی‌جانشان به پشت دراز می‌کشم و خندهٔ شیطانی‌ام را سر می‌دهم. درست مثل آدم بَدهٔ فیلم‌ها و داستان‌ها. اصلا هم به نظرم نمی‌آید که انگار همین چند لحظهٔ پیش بود که به صرف فنجانی قهوه روبه‌روی هم نشسته بودیم. راستش را بخواهید من هیچ‌گاه عملکرد آن نوع سم را ندیده بودم، اما باورتان نمی‌شود دیدن او که به گلویش چنگ می‌زند و خون از دهان و بینی و چشمانش روان است؛ چه لذتی دارد. بله، بله؛ وحشتناک است اما تکرار می‌کنم لذت‌بخش. آن لحظه عرق سردی از فرط هیجان روی بدنت می‌نشیند و آرامش همچو آبی خنک و گوارا جانت را زنده می‌کند و خشم درست مثل شاشیدن بعد از ساعت‌ها پر بودنِ مثانه گورش را گم می‌کند.

یا مثلا می‌توانی بعد از چکاندن ماشه جایی پایین تر از زانو، با صدای فریاد کلاغ‌مانندش بی‌مهابا دور پیکرش برقصی، آن‌قدر که پاهایت تاول‌های درشت بزند. اما اعتراف می‌کنم ضربه زدن با تیزی یا پاره کردن با قیچی را جور دیگری می‌پسندم.

بگذریم. آن‌قدر روش‌های مختلف را پالا و پایین می‌کنم تا سرانجام دست‌هایم از سنگینی وزنم به لرزش می‌افتند و صورتم انقدر قرمز می‌شود که نزدیک است رگ‌های‌چشمانم پاره شود. این را از داغی پوست و سوزش چشمانم احساس می‌کنم. آن‌وقت با یک حرکت آرام اما سریع پاهایم را روی زمین می‌گذارم و تمام‌قد می‌ایستم. آنگاه خشم بیشتر از قبل در وجودم شعله می‌کشد...

بازدید : 0
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 12:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

زمان زیادی تا هژده سالگی‌ نمانده. راستش این را وقتی متوجه شدم که شوهرخالهٔ عزیز تر از جانم برگشت و بهم گفت: هی فلانی، دو ماه دیگر هجده ساله می‌شوی و می‌آیی قاتی آدم‌ها! جمله کوتاه بود و جان‌کاه و من درحالی که همچو نره خری در دوازده سیزده سالگی‌ام سیر می‌کردم، خشتک‌ها دریده، جفتک زنان و فریاد کشان کنج عزلتی گزیده و در بحر مکاشفت خویش مستغرق گردیدم.

بگذریم. من واقعا از گذر زمان وحشت می‌کنم. وقتی می‌گویم هژده سالگی، دقیقا هیچ درکی از آن ندارم. فقط از این آن شنیده‌ام که هژده سالگی فلان، هژده سالگی بهمان. احساس می‌کنم باید توشه‌‌‌ای برایش آماده می‌کردم که نکرده‌ام. مثلا من هیچگاه لیستِ "کارهایی که باید تا قبل از هژده سالگی انجام داد" و چیزهایی از این دست ندارم و نداشته‌ام. البته خیلی کار‌ها هست که دلم می‌خواهد انجامشان دهم اما خب شرایط مدام یاد آوری می‌کند که از استعمال فضولات اضافه و مشتقات آن بپرهیزم. البته فعلاً.

آه... چه می‌شود کرد.

برچسب ها
بازدید : 0
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 12:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

شهر بوی دریا می‌دهد

آب تا آرنجمان بالا رسیده

ماهی‌ها روی آب شناورند

با چشم‌های همیشه بازشان زل زده‌اند به آسمان

آب تا گلویمان بالا رسیده

لجن تا سقف خانه‌ها را فرش کرده

کوسه‌ها آرام آرام نزدیک می‌شوند

آبْ سرخی خوش رنگی به تن کرده

دگر صدای قار قار کلاغ‌ها را نمی‌شنویم

آب گوش‌ها، ریه‌هایمان را پر کرده

خنکای این مایع سرخ رنگ آرام آرام گرمای وجودمان را در خود حل می‌کند

آب از سر ما گذشته، چرا هنوز زنده‌ایم؟

بازدید : 311
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 16:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم می‌کنه. نکتهٔ مهمی‌که می‌خوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که به‌خاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمی‌رسیدن هم نمی‌مردم ولی دوست دارم این‌جوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکرده بودم و همین‌طور هیچ‌وقت انقدر مرگ رو نزدیک خودم احساس نکرده بودم. تجربهٔ وحشتناکی بود و من به شدت ترسیده بودم وقتی که انگار یک وزنهٔ صدکیلویی روی سینه‌م گذاشته بودن و نمی‌تونستم شش‌هام رو پر و خالی کنم. صداهای اطراف گنگ شده بود و انگاری توی خلا فرو رفته بودم. یادمه یک‌طرف صورتم رو حس نمی‌کردم و مامانم میگه عین ماهی دهنت رو باز و بسته می‌کردی و در نهایت گفتی دارم تموم می‌شم. عجب جمله‌ای! به هرحال دلم می‌خواد این‌جوری تفسیر کنم که من به زندگی چنگ زدم و تونستم توی مشتم بگیرمش.

بعد از این‌که کاملا حالم خوب شد و شب‌ها می‌تونستم روی تخت خودم بخوابم واقعا یک تغییر عظیم رو احساس می‌کردم، انگار که همه چیز جدید بود.

برای خودمم عجیبه، حالا که بهش فکر می‌کنم دلم می‌خواد باز هم تجربه‌ش کنم.

بازدید : 191
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 18:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

ما از شهر گریخته بودیم و به جنگل پناه آورده بودیم، خزیده بودیم لابه‌لای علف‌ها، توی لانهٔ کلاغ‌ها، میان ریشهٔ درخت‌ها.

ما از شهر گریخته بودیم و به رودخانه پناه آورده بودیم. با موج‌ها همراه شده بودیم. از شیب آبشار سقوط کرده، درحالی که با اولین جوانه‌های درخت گردوی پیر وداع می‌گفتیم؛ جایی در حوالی پیچ دوم رودخانه میان گل و لای گیر کرده بودیم.

ما از شهر گریخته بودیم و به دریا پناه آورده بودیم، به‌سوی دور ترین جزیره‌ها در عمیق‌ترین اقیانوس‌ها. می‌خواستیم این‌بار نه سهراب باشد و قایقش، نه جک و رز و آن کشتی کزایی. می‌خواستیم که ما باشیم و قصه‌های خودمان با سرگذشتی که از سر گذشته بود.

به خودمان که آمدیم، مارا لابه‌لای دیوار‌های شهر دفن کرده‌بودند. ما مُرده بودیم و مرگ نمی‌فهمید!

بازدید : 195
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 18:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

یک قابلمه بردار، تا نیمه آب بریز. ته مانده‌ی قرمه سبزی ظهر را تویش خالی کن و روی شعله ملایم بگذار. حالْ کاکتوس را از ریشه دربیاور، خاکش را توی قابلمه بتکان و نگینی خرد کن. جوراب‌های بوگندوی صمد را هم ساطوری و اضافه کن؛ بگذار خوب چرکش قوام بیاید. نمک و پودر سیر به میزان لازم. در این مرحله باید قسمتی از موهای چربت را بچینی و توی قابلمه بریزی. یک سوزن توی انگشت سبابه‌ات فرو کن و اجازه بده یک قطره از آن مایع سرخ رها شود. شعله را کمتر کن، ملاغه را بردار و آرام و آرام هم بزن. مخلوط به دست آمده را خالی کن توی توالت و سعی کن امشب زودتر بخوابی.

بازدید : 263
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 4:04
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

این نوجوونی هم داره می‌گذره. انگار هیچ‌وقت قرار نیست برم کنسرت خواننده مورد علاقه‌م و بغلش کنم بعد شبو تا صبح خوابم نبره.

ولی یه شب با موتورم میزنم بیرون و با سرعت زیاد میرونم. درحالی که باد لای موهام می‌پیچه، احساس میکنم به هیچ‌جا تعلق ندارم. اون شب حسابی مست میکنم و ال اس دی میزنم. پسر مورد علاقه‌مو میبوسم و از H نشان‌هالیوود بالا میرم. آخه من ارتفاع رو دوست دارم، و پرواز رو بیشتر.

و... بعدش دیگه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته.

بازدید : 191
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 20:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

به سفر می‌روم.

اگر حالم را بهتر نکرد خوف‌ناک‌ترین اندیشه‌ای که می‌تواند مرا به آرامش برساند، عملی خواهم کرد.

بازدید : 197
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

چیزی برایم بنویس..

بازدید : 383
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تخیلاتِ رام نشدنی

باد ملایمی‌لابه‌لای موهایم می‌پیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین می‌رفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشین‌ها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که می‌توانستم صدای پچ پچ درخت‌های حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازه‌‌‌ای به یاد آوردم که چقدر شال‌گردن و جوراب‌های بلند راه‌راهم را دوست دارم. باد کمی‌شدیدتر در آغوشم کشید. چشم‌هایم را بستم تا بوسه‌هایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دست‌هایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درخت‌ها که یک‌صدا می‌خواندند: با من نرقصی دلم می‌گیره بذار تا دستات شونه‌هام بگیره و بعد...برو.

از روی جوی پریدم و عرض خیابان را تقریبا میان ماشین‌ها رقصیدم. خورشید همان‌طور که آخرین دانه‌های طلایی اش را روی سرم می‌پاشید برایم خواند: دستامو بپوش، پاهامو بپوش، رقصامو بگیر و پلکامو بپوش و بعد برو. احساس کردم به هیچ چیز تعلق ندارم. روح بر کالبدم بوسه‌‌‌ای زد و نرم‌نرمک اوج می‌گرفت.

باد که آرام شد، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. بعد، خورشید رفته بود و درخت‌ها پچ‌پچ‌هایشان را از سر گرفته بودند.

تخیلاتِ رام نشدنیبعد برو
حجم: 7.7 مگابایت

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 97
  • بازدید کلی : 2825
  • کدهای اختصاصی