همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم میکنه. نکتهٔ مهمیکه میخوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که بهخاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمیرسیدن هم نمیمردم ولی دوست دارم اینجوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکرده بودم و همینطور هیچوقت انقدر مرگ رو نزدیک خودم احساس نکرده بودم. تجربهٔ وحشتناکی بود و من به شدت ترسیده بودم وقتی که انگار یک وزنهٔ صدکیلویی روی سینهم گذاشته بودن و نمیتونستم ششهام رو پر و خالی کنم. صداهای اطراف گنگ شده بود و انگاری توی خلا فرو رفته بودم. یادمه یکطرف صورتم رو حس نمیکردم و مامانم میگه عین ماهی دهنت رو باز و بسته میکردی و در نهایت گفتی دارم تموم میشم. عجب جملهای! به هرحال دلم میخواد اینجوری تفسیر کنم که من به زندگی چنگ زدم و تونستم توی مشتم بگیرمش.
نکاتی در مورد «پیشبینی» در اقتصاد/حامد قدوسیما از شهر گریخته بودیم و به جنگل پناه آورده بودیم، خزیده بودیم لابهلای علفها، توی لانهٔ کلاغها، میان ریشهٔ درختها.
کاربرد میکروسکوپ نیروی اتمی (AFM)یک قابلمه بردار، تا نیمه آب بریز. ته ماندهی قرمه سبزی ظهر را تویش خالی کن و روی شعله ملایم بگذار. حالْ کاکتوس را از ریشه دربیاور، خاکش را توی قابلمه بتکان و نگینی خرد کن. جورابهای بوگندوی صمد را هم ساطوری و اضافه کن؛ بگذار خوب چرکش قوام بیاید. نمک و پودر سیر به میزان لازم. در این مرحله باید قسمتی از موهای چربت را بچینی و توی قابلمه بریزی. یک سوزن توی انگشت سبابهات فرو کن و اجازه بده یک قطره از آن مایع سرخ رها شود. شعله را کمتر کن، ملاغه را بردار و آرام و آرام هم بزن. مخلوط به دست آمده را خالی کن توی توالت و سعی کن امشب زودتر بخوابی.
کاربرد میکروسکوپ نیروی اتمی (AFM)این نوجوونی هم داره میگذره. انگار هیچوقت قرار نیست برم کنسرت خواننده مورد علاقهم و بغلش کنم بعد شبو تا صبح خوابم نبره.
خود شکن، آینه شکستن خطاست... !!!باد ملایمیلابهلای موهایم میپیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین میرفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشینها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که میتوانستم صدای پچ پچ درختهای حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازهای به یاد آوردم که چقدر شالگردن و جورابهای بلند راهراهم را دوست دارم. باد کمیشدیدتر در آغوشم کشید. چشمهایم را بستم تا بوسههایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دستهایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درختها که یکصدا میخواندند: با من نرقصی دلم میگیره بذار تا دستات شونههام بگیره و بعد...برو.
وبلاگ پیک داستان دوباره شروع ب کار کردشما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
لالایی من، شبای تیره...تعداد صفحات : 0